نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه ، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه ميفكن
بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار
نازلي سخن نگفت
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
ـ نازلي! سخن بگو
مرغ سكوت ، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست
نازلي سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست
و
رفت

شاملو
:: بازدید از این مطلب : 684
|
امتیاز مطلب : 139
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44